نام نویسنده: فاطمه دولتی
ناشر: موسسه فرهنگی انتشاراتی ستاد اقامه نماز
موضوع: داستان، نوجوان
تعداد صفحه: 136
قطع کتاب: رقعی
نوع جلد: جلد نرم
شابک: 9-210-537-964-978
شماره کتابشناسی ملی: 6110151
کتاب بی نمازها خوشبخت ترند!؟
Original price was: ۷۰۰,۰۰۰ ریال.۵۹۵,۰۰۰ ریالCurrent price is: ۵۹۵,۰۰۰ ریال.
در انبار موجود نمی باشد
معرفی کتاب بینمازها خوشبختترند!؟
مجموعه داستانهایی دخترانه با موضوع نماز، حجاب، شعار دینی و فضیلتهای آنها است که از سوی ستاد اقامه نماز برای نوجوانان منتشر شده است.
همه نوجوانان به ویژه دختران مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب…
دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوشآبورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمرهام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان میدهد و لبخندزنان میآید سمت من. از لبخندش حالم بد میشود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است.
کوثر، نمیخوای جمع کنی بریم؟
کتابها را میاندازم داخل کوله؛ نگاهم را از چشمان خندانش میگیرم؛ چادرم را روی سر مرتب میکنم و میگویم: «بریم».
از در مدرسه پایمان را بیرون نگذاشتهایم که ماشینِ بابا را میبینم؛ از دود اگزوزش لجم میگیرد؛ میخواهم زودتر محیا را راهی کنم؛ نمیخواهم ماشین پتپتیمان را ببیند و در خلوت به ریشمان بخندد؛ اما صدای بابا اجازه نمیدهد: «سلام بر دختران باهوش کلاسِ اول متوسطهٔ مدرسهٔ شهید رجایی». محیا ریسه میرود از خنده، و من بهسختی لبخند میزنم. بابا نگاهی به من میاندازد: «قند و عسل بابا چطوره؟» قند و عسل بابا حالش خوب نیست، هیچ حالش خوب نیست! یاد کولر سوختهٔ ماشین که میافتم حالم بدتر هم میشود. سرویس محیا که بوق میزند، انگار مرا از جهنم نجات دادهاند؛ بیرمق دستش را فشار میدهم و مینشینم روی صندلی ماشین. بابا شروع میکند به تعریف کردن: «این رخشِ زرد رو که میبینی تازه از تعمیرگاه گرفتم. اوستا گفت که تاکسیمون باید چند روزی مهمونشون باشه؛ ولی دلم نیومد تو بمونی زیر آفتاب و با اتوبوس بری خونه. همین شد که گفتم بیام دنبالت. چه خبر؟ خوبی باباجان؟ مدرسه چطور بود؟» میخواهم بگویم: «ماشین شما هم کم از اتوبوس نداره! صندلیهای زهواردررفته و کولر خاموش و صداهای عجیبوغریب»، اما حرفی نمیزنم؛ فقط میگویم: «سلامتی. مدرسه است دیگه». سر تکان میدهد؛ پیچ رادیو را میچرخاند و میپرسد: «این دوستت چرا همراه ما نیومد؟ اگه خواست بگو برسونیمش». خندهام میگیرد؛ از آن خندههای همراه با حرص. همین مانده که محیا با آنهمه پز و افادهاش بنشیند توی ماشین ما و این یک ذره آبرویی هم که جمع کردهام به باد فنا برود…
وزن | 0.180 کیلوگرم |
---|
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.